با تو عشق اغاز شد

چه كسي ميخواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد

شنبه میرم درست میکنم کامپیوترم رو و میام.الان خونه دوستمم نمیتونم بنویسم میام حتما حتما حتما.واسه همگی بـــــــــــــــــــــــــوس

تاريخ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,سـاعت 4:57 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام به همه.خيــــــــــــــلي خوشحالم كرديد.پست قبلي 9 تا كامنت داشتم و اين منو خوشحال كرد.اومدم يه چيزي رو سريع بگم و برم.كامپيوترم خراب شده عجيـــــــب قاطي كرده.تا برم درستش كنم و دوباره بنويسم طول ميكشه.به همتون هم سر ميزنم اگه قابل باشم.دعا كنيد اطلاعات درايو سي كه برام خيلييييييييييييي مهمه پاك نشده باشن.بوس. من ديگه برم.باي

تاريخ جمعه 8 دی 1391برچسب:,سـاعت 12:6 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام....بالاخره پاييز تموم شد.با همه ي روزهاي خوب و بدش . الان ديگه زمستونه منم كه عاشق زمستون .هر چند كه شمال زياد فرق نداره هميشه بارونه .شنبه غروب دوستم اس داد كه ميخواد يه مقاله اي رو با ايميل به استادش برسونه گفت بلدي گفتم بعععلههه و با اينكه حوصله هم نداشتم اما چون اقايي داشت بد عادت ميشد و هميشه ميگفت جايي نرو گفتم ميرم كه نزارم بيشتر از اين بد عادت شه.اس دادم كه دارم ميام.اماده شدم و به اقايي اس دادم دارم ميرم اونم از بس عصباني بود جوابمو نداد.خونه دوستم همش استرس اينو داشتم كه شب يه دعواي حسابي در انتظارمونه .خلاصه كارهاشو براش انجام دادم و يكم حرف زديم و درد دل كرديم و چايي خورديم.به دوستم گفتم شايد برنامه جور شه بتونيم شهريور 92 عروسي كنيم .پشيمونم كرد و گفت بزار سربازيه شوشو تموم شه يكم قرضهاتون بياد پايين.بزاريد همون بهار 93!!!!!!!!حالا ديگه معلوم نيست.بعد هم كه شوهر دوستم كه با اقاييه من رفيق فابريكن گفت كه به اقايي زنگ ميزنه شب شام بياد اينجا كه دور هم باشيم.زنگ زد و اقايي هم گفت دارم شام ميخورم!!!!!!!!!بعد شام ميام.ما هم پيتزا درست كرديم و اقايي ساعت 9.30 اومد و بعد ميز رو چيديم و اقايي كنار ما يكم شام خورد و بعد هم كه خيلي خوش گذشت.اهان راستي اينو بگم كه اولش كه اومده بود من باهاش خوب بودم اما اون باهام بد اخلاق بود منم خودمو بداخلاق نشون دادم كه بعد ديدم اون داره خوب ميشه و اخلاقش داشت خوب ميشد .بعد هم كه نشستيم پانتوميم بازي كرديم و كلييييي خنديديم دور همي. من جمله ي "دم ما 4 تا گرم رو گفتم"اقايي هم "سر به كفن" دوستم هم گفت:اقايي خيلي فيلمه" و بعد هم كلي جمله ي مازندراني و گيلكي گفتيم و خنديديم.اخرش هم اومديم خونه و خدا رو دعوايي كه منتظرش بودم اتفاق نيوفتاد و به خوبي و خوشي خوابيديم (البته نه اينطوريا اينا بي تربيتن ).ديروز هم كه خونواده ي اقايي ميخواستن بيان خونمون اخه شنبه از اصفهان اومده بودن و من نرفته بودم اينا اومدن.اقايي هم رفته بود باشگاه ولي زودتر اومد و با هم بوديم  اما زياد خوش نگذشت.نميدونم چرا اقايي هميشه با مامان باباش دعوا داره.خب من خوشم نمياد تو جمع اينطوري باشه اما يه بار با مامانش سر اينكه گفته بود بينيه من قشنگتر از فلوني شده!!!!!!بد حرف زد و گفت چرا مقايسه ميكني يه بار هم كه با باباش سر اينكه داشت ميگفت برادرم همه ي مال مادرم رو برداشت شروع كرد به بحث كه جاي اين حرف اينجا نيست چرا ميگي؟ هميشه بهش ميگم اقايي جلو جمع نه بزار وقتي تنهاييد حرفاتو بزن اما حاليش نميشه  خسته شدم از بس گفتم .بهش هم ميگم اقايي چرا اينكارا رو ميكني بهم وسط مهموني ميگه بس كن تو ديگه حوصله ي تورو ندارم!!!!!!!!!البته بعد 10 دقيقه دوباره اومد منت كشي اما تا يكم ناز دادم دوباره رفت و هنوزم قهريم.خسته شدم از قهرهاي الكي.خب يكم بايد فكر كنه ببينه اين كارا و رفتارايي كه ميكنه درسته يا نه .يه كار ديگه هم كرد اونم اين بود كه قضيه ي تولد رو كه داشتم تعريف ميكردم چه اتفاقا افتاده رفته واسه خواهرش اينا تعريف كرده.بزار وقتي اومد اشتي همه چيو بهش ميگم.يعني چي خب؟منو از ديشب ناراحت كرده .بعدش ميام ميگم چيا گفتم و چيا شنيدم.راستي چرا هيچكي چيزي نميگه؟همش احساس ميكنم دارم واسه خودم ميگم.خب من ديگه برم.باي

تاريخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,سـاعت 5:24 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام به همه.هر چند من اينجام شانس ندارم وزياد كسي نمياد ديدنم  

ديروز ساعت 1 شروع كردم به اماده شدن.موهامو ويو كشيدم و منتظر موندم دختر داييم(15 سالشه) بياد خونمون تا برم واسش از نت تحقيق پاور پوينت بگيرم.اونم اومد و يه عروسك هم كه اقايي اورده بود تا انتخاب كنم رو گرفت و كادوش كرد منم يه ماهيه حباب ساز كه موزيك هم داره برداشتم و كادو كردم.كم كم ارايشمم كردم و لباسم رو پوشيدم و اماده شديم .خالم اينا اومدن دنبالمون و دختر خالم+دختر داييم(يكي ديگه كه 8 سالشه) هم بودن حركت كرديم و ساعت3.20 اونجا بوديم قبل ما فقط يه دختر ديگه اومده بود كادوها رو داديم و سلام عليك و....منم رفتم پيش خواهر همين دختر داييم كه تولدش بود كه ابان ماه تازه به دنيا اومده اول تا اخر جشن بغلم بود.نازييييييي.عاشخشم.خلاصه بچه ها يكي يكي اومدن و براي تنقلات و.... سلف بود بعد هم ساندويچ الويه و سوسيس بود .زنداداش زنداييم هم بود اخه دخترش تازه 1.5 سالشه اونم خيلي دوست داشتم عاشخ قيافه اش وكاراش شده بودم.خلاصه خوب بود خوش گذشت.موقع برگشت هم همين دختر داييه 15 ساله ام اومد خونه ي ما اخه وقت نكرده بوديم تحقيقشو براش بگيريم.خلاصه تحقيق رو هم گرفتيم و تو اين مدت اقايي اومده بود خونمون و من اصلا حواسم نبود.رفتيم چايي خورديم و بعد هم اقايي ازم خداحافظي كرد كه بره سربازي اخه ديشب پست بود.منم با دختر داييم بودم يكم و بعد زنداييم اينا اومدن دنبالش و رفتن.

تو تولد از دو تا از دوستاي دختر داييم به اسم تيام و ماهك خوشم اومده بود.نميدونم چرا اما خب به دلم نشسته بودن.يكي از بچه ها همون كه اول اومده بود هم با مامانش اومده بود اخه بدون مامانش جايي نميره!!!!!!!خلاصه ديروز هم به خير و خوشي تموم شد و رفت. يكمم بعد رفتن زنداييم اينا نشستم برنامه ريزي كردم كه كي عروسي كنيم و چطوري.البته برنامه ريزي كرده بودم منتها دوباره مرورشون كردم.هم من هم اقايي دوست داريم طبق برنامه ريزيه خودمون باشه .اما بايد ديد خونواده ي شوشو چي ميگن؟ البته من زير بار نميرم اخه الان خيلي وقته عقديم و كلي سختي و مشكلات رو تحمل كرديم و هنوزم نتونستيم با خيال راحت يه ليوان اب بخوريم در نتيجه بايد خودمون از عروسيمون خوشمون بياد.

ما شمال زندگي ميكنيم و تو شهر ما رسمه كه دو شب عروسي ميگيرن .يعني عروس دو بار ميره ارايشگاه و لباس عروس ميپوشه.در نتيجه كيفيت مياد پايين.مجبوري همه چي رو دست پايين انتخاب كني.واسه همين هم من هم اقايي دوست نداريم اينطوري باشه.ميخوايم همون يه شب بگيريم اما با كيفيت بالا.تموم شد رفت.واسه عروسي هم گمونم همون شهريور بشه اخه زنداييم مرداد ماه زايمان ميكنه و خوبه.البته اگه بتونيم تا اون موقع خونه بخريم اگه نخريم ميوفته بهار 93!!!!!!!!!!!!!! خدا كنه بتونيم خونه بخريم.خدايا توكلمون به توئه.كمكمون كن خدا.تمام تلاشمو رو ميكنيم تا جايي كه ميشه.اما تو هم هوامونو داشته باش.
منتظر روزي ام كه تاريخ عروسيمون معلوم شه  

====================================
وسط اين پست بود كه پيش خودم گفتم برم يه زنگ به اقايي بزنم.زنگ زدم و اقايي گوشي رو برداشت يكم بيحال بود گفتم چي شد؟ميگه يكم بحث كردم گفتم اين هفته هم نميتوني انتقالي بگيري؟گفت به فرماندم گفتم ميگه تو ليستي ديگه واسه من وقت تعيين نكن .يعني هنوزم معلوم نيست كي بره.منم بيحال شدم مثه خودش بهم گفت دوستت دارم و خداحافظي كرديم.دوباره ضد حال خوردم دلم ميخواد منتقل شه اما مثه اينكه نميشه.نميدونم چرا واسه هر چيزي ما داستان داريم واسه يه چيز ديگه ام از ابان 90 تا شهريور 91 صبر كرده بوديم تا بالاخره تموم شد.اينم الان اينطوريه.گمونم اينم بايد تا شهريور 92 صبر كنيم.

خسته شدم خدا.خسته شدم.چرا همه چيزت اينقدر سخته.چراهاي منو جواب بده.هر چيزي كه ازت خواستم رو زماني دادي كه ديگه خودمم براش ميل ورغبتي نداشتم.الان احتياج داريم خدا .خسته شدم از عقد.خسته شدم


 

تاريخ شنبه 2 دی 1391برچسب:,سـاعت 11:30 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام سلام سلام .هر چند ميدونم ادماي كمي اينجا رو ميخونن و يا بيشتر خواننده ي خاموشند .خب ديشب شب يلدا بود.به من كه خوش گذشت .اولش قرار بود بريم ويلا اما خب زنداييم پشيمون شد و گفت پسرم گزينه ي دو امتحان داره نميتونه بياد در نتيجه چون تعداد افراد كم بود تصميم گرفتيم بريم خونه ي يكي و اينهمه راه رو تا ويلا نريم تصميم گرفتيم بريم خونه ي خالم و وقتي تاييد شد مامانم دِ بدو كه بره كارهاي يلدا رو شروع كنه  .منم ساعت 4 رفتم. خلاصه كارها رو انجام داديم و بعد هم يه زنداييه ديگه ام كه امروز تولد دخترشه زنگ زد كه حتما بايد تولد بياي و الا ناراحت ميشم اخه فقط بچه هاي همسن دخترش كه 7 سالشه رو دعوت كرده بود و من هم چون دختر داييم بهم عادت داره لج كرده كه بايد منم باشم!!!!!!!!منم نميخواستم برم كه تصميم برگشت و زودي زنگ زدم به اقايي كه بره كادو بخره!!!!!!!!! اقايي هم از مغازه ي بغليش چند تايي خريد كه من انتخاب كنم  و باقيشو برگردونه به مغازه.خلاصه شاممون رو كه ته چين بود خورديم و بعد هم شروع شد من و اقايي+مامان و بابام+خاله و شوهرش و دخترش+مامانبزرگم و بابابزرگم و داييه مجردم+دايي و زندايي(يكي ديگه) بوديم اهان راستي مامان و باباي شوهر خالمم بودن .يه مدل شيريني يا بهتر بگم حلوا هم درست كرده بوديم كه مخصوص شهر خودمونه با گردو و برنج و اجيل و ميوه و....يه خبر دسته اول هم اينكه همين دايي و زنداييم كه بودن با ما فهميديم كه دارن مامان و بابا ميشن دقيقا همون ديروز هم رفتن ازمايش بارداري رو دادن وبا شيريني اومدن. بهمن ماه ميشه 1  سال كه عروسي كردن. يكمم شوهر خالم و اقايي فوتبال دستي بازي كردن و راجب ساختمون سازي صحبت كردن .كم كم ديگه بايد كار ساختمون سازي رو شروع كنيم خدا كنه مشتري بياد و فروش بره و بتونيم سود خوبي كسب كنيم .اقايي هم كم كم داره كار انتقال تموم ميشه و ايشالله يه جاي ديگه انتقال پيدا ميكنه كه كمتر بره سربازي و بياد.مثلا هفته اي 48 ساعت تمام باشه اونجا ولي باقيش رو ديگه نره. اگه اينطوري شه زودتر عروسي ميكنيم مثلا جاي بهار 93 ميزاريم شهريور 92 كه گمونم خوبه .البته شايدم نشه اخه زندايي اون موقع ها ماه هاي اخر بارداريشه.خلاصه ديشب گفتيم وخنديديم   فال حافظ هم گرفتيم كه واسه من و اقايي خوب در اومد اما ربطي به نيتمون نداشت اما مامانم زده بود تو خال.

امروز هم بايد اماده شم واسه تولد.خدا كنه خوش بگذره و معذب نباشم.اخه خونه ي مامان زنداييمه .راستي به علت احتمال گرفتن عروسي تو تابستون 92 من بايد رژيمم رو شروع كنم تا لاغر شم.خوبه هيكلم اما مانكن نيستم در نتيجه بايد رژيم بگيرم ميخوام باشگاه برم و ورزش هم بكنم كه ميگن تو تغيير سايز خوبه  .خب من ديگه برم.راستي خواننده ي خاموش نباشيد ديگه.ناراحت ميشم.منم ميخونمتون.خب من ديگه برم.بـــــــــــــــوس  

تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:,سـاعت 8:16 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

khanoomi