با تو عشق اغاز شد

چه كسي ميخواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد

توضيح نوشت 1 : كلي نوشتم پريد 

سلام سلام سلام.همه ي اونايي كه الان دارن پستم رو ميخونن خـــــــــــــــــــوش اومــــــــــــــــــــــديد. اومدم كه از شب پنجشنبه تا ديشب رو بنويسم.شب 5شنبه اقايي كيك خريد و اومد و مامان رو سورپرايز كرديم .البته دوست بابام كه خانومش با مامان اقايي هم رفقيه هم اومده بودن كه رفتن اتاق مامانبزرگم و بعد هم رفتن و بعد مامانم كيك رو بريد و ارزوهاشو گفت و با چايي و ميوه و .. خورديم.بعد هم اقايي رفت كه يكي از طلبكاريهاشو از دوستش بگيره.ميبينيد تورو خدا دوستش بهمون بدهكاره اونوقت ما بايد بريم دنبالش.بعدم كه بايد از حساب بابام واسه بابام پول برداشت ميكرد.بهش ميگم اقايي نيم ساعت بيشتر طول ميكشه.اقايي جواب ميده اوووووووووووووووو نيم ساعت؟نه بابا زودتر ميام و نتيجه اش اين شد كه ساعت9.35 رفت و 10.40 اومد.بعد هم چون من يه وقتايي يهويي دلم ميگيره دلم ميخواست باهاش درد دل كنم كه حوصله نداشت اقايي.منم دل نازك زودي زدم زير گريه.اقايي هم انگار نه انگار كه خانومش داره گريه ميكنه بعد نيم ساعت يكي دو كلمه گفت كه ارومم كنه منم اروم نشدم . اقايي هم عصباني شد و گرفت خوابيد.
صبح جمعه هم سر صبحانه دپرس بوديم بعد هم اقايي بدون اينكه ازم خداحافظي كنه رفت خونشون.البته مامانم اينا تو حياط بودن و نديدن كه اقايي از من خداحافظي نكرد.بعد يكي دو ساعت مامان اقايي زنگيد و من رو رسما نهار دعوت كرد خونشون.منم گفتم از تو خونه موندن بهتره قبول كردم واقايي اومد و رفتيم.اونجا همه بودن و مامان و باباي اقايي هم قرار بود يكشنبه برن مسافرت خونه دخترشون.شب يلدا هم نيستن .اونجا عكسايي رو كه اقايي با خواهرزادش گرفته بود رو ديدم و كلي حرص خوردم كه من تو خونه دپرس نشسته بودم اونوقت اقا واسه من عكس ميگيره.بعد نهار هم دوستمون اومد دنبالمون و رفتيم بابلسر.دوستم هم با شوهرش قهر بودن يه جورايي يعني از دست هم ناراحت بودن.تو راه اقايي همش با گوشيه دوستش و اكانت دوستش تو ف ي س بوك بود و منو بيشتر ناراحت ميكرد.البته اينم بگم خونه ي مامانش كلي هوامو داشت اما من انتظار داشتم ازم معذرت خواهي كنه.بالاخره رسيديم و اول اولش اقايون رفتن نون لواش خريدن اخه هوسشون شده بود!!!بعد هم دو پاكت تخمه خريدن و رفتيم لب دريا.البته دوستم هم سر قضيه اينكه يه جا واستيم بريم دستشويي دوباره با شوهرش بحث كرد يه كوچولو!!!لب دريا هم خيلي سرد بود اولش قرار شد چادر بزنيم اما پشيمون شديم و  نمونديم رفتيم يه قهوه خونه رو اب بود كه نشستيم وچايي قليون و تنقلات.اقايي هم جبران اين چند وقت رو كرد و حسابي قليون كشيد.كه بماند اخرش هم سر درد شد.بعد هم رفتيم يكم تو فروشگاه ها دور زديم.به غير از خانه و كاشانه اي كه رفتيم پرشيا و ايران كتان خيلي گرون بودن.يه بلوز تو خونه اي استين كوتاه رو ديدم كه بود 85 تومن!!!!!!!!!!!من از خانه و كاشانه يه نمكدون پسنديدم كه اقايي برام خريد.دوتايي خوشمون اومده بود.بعد هم كه من تو پرشيا خرابكاري كردم. راستش داشتيم دور ميزديم كه يهو يه مغازه ي هلو كيتي ديدم.منم عاشقشم و رفتم تو.هنوز نرسيده يه ليوان رو ديدم كه زير ليوانيش رو گذاشته بودن روش.منم فكر كردم سفته ديگه تا ليوان رو برداشتم زير ليوانيش افتاد شترق شكست!!!!!!!!!!همه برگشتن و همچين نگاه ميكردن كه انگار من يكي رو چاقو زدم.صداي خنده ي يكي دونفرشون هم ميومد كه من واقعا تاسف خوردم كه چنين مردمي داريم.همه شعور و فرهنگ در حد صــــــــفر.بلافاصله اقايي گفت اشكال نداره عزيزم فداي سرت.يه اتفاق بود بعد هم تيكه هاي ليوان رو برداشت ورفت كه حساب كنه.من ديدم كه نوشته بود 17 تومن اما وقتي از اقايي پرسيدم گفت3 تومن بود كه من ناراحت نشم.بعد هم مرده ليوان رو برامون تو جعبه گذاشت و رفتيم.اگه بدونيد اون لحظه كه ليوانه شكست من چطوري شدم.اگه اقايي نبود ميزدم زير گريه.خدا رو شكر دوستمون جاي ديگه سرشون گرم بود و با ما نبودن.اقايي هم هيچي نگفت و بازم ازم خواست كه ببينم چيزي نميخوام كه من نخواستم و زود رفتيم.تمام تنم ميلرزيد تا10 دقيقه.به دوستمم گفتم كه ليوان رو اقايي برام كادو خريده.بعد هم رفتيم لبو خورديم و باقلا.بعد هم ايس پك و ذرت مكزيكي(حال ميكنيد اشتها رو؟) البته اينم بگم كه من ايس پك برداشتم اقايي ذرت رو كه باهم خورديم.بعد هم يكم تو خيابون ها دور زديم و بارون ميزد.اقايي هم سر درد شد كه دوستش رفت واسش قرص خريد وخورد و بهتر شد.بعد هم رفتيم پيتزا پارك لب ساحل بود كه من سانديچ چيز برگر خواستم اقايي هم ميني پيتزا.دوستمون هم دوتاش همين سانديچ رو سفارش دادن.من و اقايي هم پيتزا خورديم هم ساندويچ.بعد هم كه خواهر شوهر دوستم به داداشش زنگيد و گفت كه زندايي فوت كرده و....بعد هم دوستم ناراحت شد كه چرا خواهر شوهرم زنگيد ميدونستن ما بيرونيم نبايد الان ميگفتن(زنداييه خيلي پير بود)ميزاشتن وقتي برگشتيم كه دوباره يكم بحث شد بينشون.تو راه هم دوستم گريه كردكه كسي نفهميد جز من.البته شايدم فهميدنو چيزي نگفتن.شوهرش هم همش ميزد تو فرمون ماشين. تو راه يه پرايدي هم ديديم كه حركات كاملا خطرناك و از نظر من بي فرهنگي انجام ميداد.يه تصادف هم تو كمربندي ساري ديديم..بارون شديدي ميزد.خلاصه رسيديم خونه و تموم شد خوابيديم
اي كاش خودمون ماشين داشتيم دوتايي ميرفتيم.با اينكه دوست صمييمونن اما خب همين بحث ها و ناراحتي ها نميزاره اون اندازه اي كه بايد خوش بگذرونيم.ايشالله كه زودي عروسي كنيم و ماشين بخريم دو تايي با هم بريم مسافرت.ادامه هم عكسهاي ليوان و نمكدون رو گذاشتم

====================

توضيح نوشت 2:اقايي ساعت 9.40 امشب رفت سربازي واسه پست.وقتي راجب خونه ي ايندمون باهاش حرف ميزدم ميگفت  خانمي يعني ميشه؟؟؟؟؟؟؟؟من ديگه بهش فكرم نميكنم.خسته شدم.

هر كسي كه اينجا رو ميخونه برامون دعا كنيد. ازسال88 تا حالا عقد بودن  خيلي سخته.فردا ميخواد با رييسش صحبت كنه كه انتقالش بدن دريا.دعا كنيد كه قبول كنن. يا امام رضا.خودت ضامنمون بشو.



 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمز داره

ادامه ي نوشته هام
تاريخ شنبه 25 آذر 1391برچسب:,سـاعت 9:47 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

امروز 23 اذر تولد مامان عزيزمه .راستش امروز مامانم ميره تو 50 سالگي .واي كه چقدر زود عمر ميگذره.جاي اينكه خوشحال باشم ناراحتم اساسي .دوست ندارم مامانم سنش بالا بره.خيـــــــــــــــــــــــــلي بهش وابسته ام .اخه تنها بچه ي خونواده ام و اين منو بدجور به مامان و بابام وابسته كرده و حتي اقايي هم نميتونه اين وابستگي رو كم كنه .اخه خداييش مامان خوبي دارم.يه ماماني كه فوق العاده صبوره.هيچ وقت گلايه نميكنه.هميشه ارومم ميكنه.با اينكه شده بارها سرش داد بزنم بازم لب باز نميكنه كه بخواد بهم چيزي بگه،بهم اميدواري ميده و به جاي من غصه ميخوره.هر چي بگم كم گفتم.تو يه كلام اينكه يه مادره يه فرشته است مثه همه ي مادراي دنيا و حالا همين مادر كه همه ي روزهاي جوونيش و خوشگذروندش رو پاي من گذاشت داره ميره تو 50 سالگي و اين منو ناراحت ميكنه .خدايا همه ي مادراي دنيا و همينطور مامان من رو سالهاي سال سالم در پناه خودت و كنار من نگه دار.خدايا بارها بهت گفتم و الانم ميگم اونم اينكه "هيچ وقت هيچ وقت هيچ وقت منو از طريق خوانواده ام امتحان نكن و قبل اينكه بخواي امتحان كني رفوزم كن" 

به اقايي گفتم سر راه كه داره مياد خونمون بره كيك  بخره و امشب شب خوبي رو داشته باشيم.امروز تولد پسر داييم هم هست كه 1ساله ميشه نازي خيلي بامزه است

امروز هم دوباره براي اين پسر 19 يا گمونم 20 ساله اي كه جمعه ي هفته ي قبل تشييع جنازه اش بود دسته رفتن و زنجير زدن .خدا بيامرزتش.زنداداشش خيلي گريه ميكرد.

و اما ........تصميم مهم من كه در رابطه با همين تولد مامانمه اونم اينه كه من تصميم دارم زود نيني بيارم.اخه هم واسه مامانم كه عروسي نوه اش باشه(ان شاءالله) هم اينكه نميخوام سنم بالا بره.مامانم وقتي 30 بود منو به دنيا اورد.اما من ميخوام لا اقل تا 24 سالگي نيني دار بشم. اينطوري خوبه نه؟ دليلش هم همينيه كه گفتم.هم واسه خودم هم واسه مامانم

خب من ديگه برم.قربون همتون برم دوستهاي جون جونيم.بــــــــــــــــــــــــوس

تاريخ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,سـاعت 4:53 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام به همگي .زياد وقت ندارم اخه دارم اتاق تكوني ميكنم اين وسط هم اومدم يه چيزي بنويسم و برم

ديروز غروب رفتم حموم.يه حموم حسابي د ِ بشور اونم با عجله اين وسطا ناخنم رو با ت ي غ بريدم و از رو ناخنم خون ميومد!! .اومدم بالا ديدم واي الانه كه دير بشه تند تند اماده شديم و من يادم رفتم گوشيمو بردارم.مامانم هم يادش رفت گوشيه خودش رو برداره.خلاصه ساعت 7 بوديم مطب تااا 10 كه نوبتمون شد و رفتيم تو و از اينجا ديگه .فقط گريه نكردم.از بس كه دكتره بينيمو ماساژ داد.به چسب هم حساس بودم واسه همين تا هفته ي بعد چسب نزد.دوستم ارغوان رو هم ديدم كه اول نشناختمش.خيلي بامزه شده بود .بعد ديدنش تو فكر اينم كه برم موهامو مشكي كنم خيلي خوشگل ميشه .حالا ببينيم چي ميشه.اقايي هم كه از نبود من سوءاستفاده كرد و شام رفت خونه خواهرش كه مهموني بود.اما وقتي اومدم خونه اينو بهم داد كه من از عصبانيت و دلخوريم يكم كم شد

خب من ديگه برم.هنوز قضيه ي انتقال خدمت اقايي درست نشده و من و اقايي خيلي ناراحتيم.خدا كنه زودتر درست شه.بوس واسه همه

تاريخ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,سـاعت 9:41 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام به همگي.همه ي اونايي كه وبم رو ميخونن.راستش خيلي خوشحالم .اخه از وقتي وبلاگم رو درست كردم و اينبار به طور جدي دارم ادامه ميدم دوستاي زيادي هم پيدا كردم البته خيلي نيستن اما خب همينقدر هم خوشحالم ميكنه .دوستاي عزيزي مثه مائده جان.سنا جان.فرزانه جان(اينو تا حالا نخوندم اخه رمز داره اما از وب هاي قبليش كه توش مينوشت خوشم اومد لينكش كردم و بدون اينكه بخونم نظر ميزارم براش) ليلا جان،سوزن جان  گمبلي جان و سارا جان

اميدوارم كه اينايي كه اسمشون رو هم نوشتم وبم رو بخونن.البته نظرهاشون كه اينطوري نشون ميده ميخونن و اين خوشحاليم رو 1000برابر ميكنه .تازگي ها از يه وب ديگه ام خوشم اومده و ميخوام لينكش كنم به اسم خاطرات من و توت فرنگي اما مثه هميشه مشكل اينجاست كه چطوري وبم رو بهش بدم؟؟؟؟؟؟؟.ديگه دارم از لوكس بلاگ دلسرد ميشم اما خب دوستم ندارم دوباره يه جا ديگه وب بزنم

خب امروز يه روز خاصه و دقيقا ساعت 12.12 ظهر هم اقايي اس ام اس داد و اين روز خاص رو بهم تبريك گفت و برام ارزوهاي خوب كرد.امروز غروب هم بايد برم دكتر.اصلا حال ندارم برم اخه ميخواد امپول بزنه بينيمو.خدا كنه بگذره زودتر و من برگردم خونه.البته قبلش بايد حموم هم برم كه تو اين هواي باروني اصلا حال ندارم

ديگه اينكه ......................همتون رو دوست دارم و براي همه ي اونايي كه وبم رو ميخونن و دوستاي عزيزم ارزوي خوشبختي ميكنم.بوس واسه همه

دعا كنيد من و اقايي هم به ارزومون برسيم و بتونيم خونه بخريم و كارهامون پيش بره و زودتر عروسي كنيم.راستي يه چيزي كه خيلي اين روزها اعصابمون رو خورد كرده اينه كه اقايي ميخواد جاي خدمتش رو عوض كنه تا بتونه صبحها خونه باشه و به كارها برسه اما خب قبول نميكنن.تا 2 روز پيش اوكي بود اما دوباره الان نظرشون برگشت و قبول نميكنن.خيلي ناراحتم .دعا كنيد برامون.

تاريخ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,سـاعت 4:1 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

خسته شدم اه.همش ارور ميده امكان درج متن تبليغاتي وجود ندارد.چيكار كنم خب؟؟؟

هر كي بلده بياد بهم بگه چيكار كنم.راستي اگر هم بخوام بفرستم نبايد ادرس وبم رو بدم.اخه اينطوري كه نميشه

تاريخ جمعه 17 آذر 1391برچسب:,سـاعت 10:58 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

حوا که بُـ ـغض کند

خُـ ـدا هم اگر سیب بیـ ـاورد

چیزی جز آغـ ـوش آدَم آرامَـ ـش نمی کُند!

====================

چقدر بعضي از وقت ها دل ادم ميگيره.امروز هم دلم گرفته بود مثه هميشه اما اين عكس و اين مطلب منو به خودم اورد

ببوسيدش...حتما قبل از خواب ببوسيدش.....

حتي اگه دعوا كرديد.......حتي اگه به شما گفته از اين زندگي خسته شده....

حتي اگه به شما گيرهاي بيخود ميده.......كنترلتون ميكنه........حتي اگه از كارهاتون بهونه ميگيره.....

حتي اگه نفهميده باشه موهاتون رو رنگ كرديد........حتی اگه تغییر رنگ آرایشتون رو متوجه نمیشه...

ببوسیدش...

حتی اگه بوی عرق و خستگی میده...حتی اگه یادش میره جواب سلامتون رو با مهربونی بده...حتی اگه خیلی وقته براتون گل نخریده...حتی اگه یادش رفته عشقشو به زبون بیاره...

ببوسیدش...

وقتی صورتش ته ریش جذابی داره  وقتی صداش خسته و خواب آلوده... وقتی زیرپیراهنی سفید حلقه ای پوشیده و میخواد بازوهای ماهیچه ای مردونش رو ببینید...

ببوسیدش...

حتی اگه شمارو ناراحت و رنجور کرده و غرور مردونش نمیذاره دلجویی کنه... حتی اگه دلتون رو شکسته و نمیدونه چکار کنه تا ببخشیدش...

حتی اگه یادش میره بابت کارای خونه ازتون تشکر کنه... حتی اگه گرسنشه با شما مثله آشپز برخورد میکنه...حتی اگه همه کاراتون رو وظیفتون میدونه...

ببوسیدش...

وقتی شمارو وسط آرایش کردن میبوسه...وقتی با شما کشتی میگیره و مثل پر از روی زمین بلندتون میکنه...وقتی یکدفعه از پشت سر بغلتون میکنه ...

وقتی توی دلتنگیاتون شمارو بیرون میبره و توی شهر میگردونه...

ببوسیدش...حتما قبل از خواب ببوسیدش...

شاید فردایی نباشه...شاید فردا نباشید...شاید او فردا نباشد.......................ببوسيدش

گر تو نباشي.....من نيستم

خدايا شكرت.شكر

تاريخ جمعه 17 آذر 1391برچسب:,سـاعت 9:14 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

اينم چيزايي كه خريدم

وقتي تو خونه خودم اينا رو تجسم ميكنم.............. .واي كه چقدر قشنگه

=========================

توجه نوشت: اشتباه نوشتم سيني رو سينكي  بايد مينوشتم ابكش رو سينكي..يه وقت فكر بد نكنيد

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمز داره.هر كي رمز خواست : 1بايد تو ليست لينكام باشه يا لينكم كرده باشه نظر بزاريد تا رمز رو بهتون بگم

ادامه ي نوشته هام
تاريخ جمعه 17 آذر 1391برچسب:,سـاعت 11:18 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام.قرار بود ديشب پست بزارم اما خب نشد.خب بزاريد از ديروز بگم.ديروز بعد از ظهر رفتم حموم و يه دوش گرفتم و اماده شدم كه با مامانم بريم بازار . رفتيم و من يكم ديگه هم خريد كردم و بعد برگشتيم خونه.اقايي زنگيد كه شام بريم خونه ي ما  همه اونجا جمع اند منم گفتم اول زنگ بزن ببين شام چيه . كه بعد ديدم ميگه آش پختن و من هم چون دوست نداشتم گفتم نريم و به جاش رفتيم بيرون پيتزا  خورديم .مامانم هم كه قبل ما رفته بود خونه ي داييم.بعد اينكه شاممون رو خورديم اومديم خونه و تا يه دستي به خودمون كشيديم دوستامون اومدن و رفتيم بيرون .رفتيم پديده و خيلي شلوغ بود.چايي و زيتون پرورده و كشك بادمجون زديم بر بدن و بعد هم يكم تو خيابون ها دور زديم و من بستي گرفتم و اقايي لبو داغ و بعد رفتيم شانار كه دوستامون هم اب انار بخورن.بعد هم كه اومديم خونه .خوب بود خوش گذشت اما خب من هنوزم به دلم مونده من و اقايي دوتايي بريم بيرون.البته اقايي دوست داره و ميتونيم بريم اما خب كو ماشين؟؟؟؟ .نميدونم چرا من پسر نشدم.اشتباهي دختر شدم والله به خودا.عــــــــــــــاشق ماشينم.خيلي دوست دارم.حتما بايد قبل علوسيمون ماشين رو بخريم.100%. خب الانم ميخوام در مورد 16 ابان 91 حرف بزنم. روز عملم كه دوست دارم خاطره اش برام بمونه

15 ابان 91 بود كه رفتم موهامو رنگ ريختم و كوتاه كردم .نهار ابگوشت خورديم و بعد از ظهر هم دوستم اومد خونمون كه روز قبل عملم رو با هم باشيم.با اقايي طبق معمول يه بحث كوچولو كرديم و بعدش هم خود اقايي اومد اشتي .شام رو رفتيم فست فود و بعد رفتيم خونه ي همين دوستمون و تا 12 بوديم.قرار بود بعد ساعت 8 هيچي نخورم و نخوردم.اومدم خونه و مامانم يكم نگران بود.منم همينطور.با اقايي عكس گرفتم و بعد هم مسواك كردم و بكم با اقايي حرف زدم و خوابيدم .البته خواب كه چه عرض كنم .كلي طول كشيد تا بخوابم.صبح اقايي منو بوسيد و رفت سربازي .منم اماده شدم و با مامانم رفتيم دم در اخه داييم اومده بود دنبالمون.بعد هم رفتيم دنبال خالم و حركت بسوي بيمارستان.تو راه عكس ارتميس دختر داييم رو كه تازه به دنيا اومده بود ديدم . رفتيم بيمارستان و كارهاي مربوطه رو انجام داديم و يكم طول كشيد و بعد بهمون گفتن اگه يكي بعد شما بياد ولي كارهاشو انجام هم داده باشه زودتر عمل ميشه كه ما گفتيم در اين صورت ما نميخوايم و عمل هم نميكنيم .بعد هم رفتيم و ازمايش رو ازمون گرفتن و من اونجا حالم بد شد و سرم گيج رفت و خالم يكم رو صورتم اب ريخت و صورتمو شست و يكم نشستم تا حالم جا اومد.اون لحظه يكم پشيمون شده بودم .رفتيم تو بخش و اتاقمون رو بهمون نشون دادن وما هم لباسامون رو پوشيديم(من و خالم اخه ميخواستيم با هم عمل كنيم) .انژوكت رو بهمون وصل كردن و منتظر مونديم.قبلش عكس هم گرفتيم .ساعت 10.15 اومدن دنبالم و   با همه خداحافظي كردم و رفتم طبقه ي بالا تو اتاق عمل.دستامو بستن و بهم يه سري چيز ميز وصل كردن و من هم منتظر دكتر. تا 10.45 كه يكي اومد و ازم اسم و فاميلم رو گفتم .بعد هم از شدت سرد بودن اتاق احتياج مبرم به توالت داشتم .كه به يكي گفتم و رفتم و دوباره همه ي وسيله ها رو بهم وصل كردن و دكتر ساعت 11.45 اومد!!!! و فقط يادمه كه دكتر بيهوشي ازم سنم رو پرسيد و سرنگ رو زد تو دستم.ديگه حتي بسته شدن چشمم هم يادم نبود.يهو چشمامو باز كردم و ديدم اي واي عملم كردن!!! هي ناله ميكردم و ميگفتم منو ببرين بيرون مامانم نگران ميشه تا اينكه يه پرستار دوباره اسمم رو ازم پرسيد و وقتي ديد جواب دادم منو به بخش منتقل كردن.حتي وقتي داشتن منو از تخت اتاق ريكاوري رو يه تخت ديگه ميزاشتن كه ببرنم بيرون اونم يادمه.بيرون صداي اقايي رو شنيدم كه صدام ميزد و منم داشتم يخ ميزدم و لبام ميلرزيد و اقايي ومامانم ميگفتن كه سردشه و.... تو اسانسور رو هم يادمه وبعد هم رفتيم تو اتاقمون.تخت كناريم هم كه واسه خالم بود خالي بود و منتظر بوديم خالم رو بيارن.من حالم خوب بود و آقايي هم كنارم بود و خدا رو شكر عمل راحتي داشتم و الانم راضي ام.خب اين بود از خاطره ي روز عمل من .خب من ديگه برم.عكساي خريد رو هم ميزارم.حتما.فعلا 

 

تاريخ جمعه 17 آذر 1391برچسب:,سـاعت 9:43 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام.خيلي ناراحتم.امروز صبح اومدم با كلي ذوق و شوق پست بزارم كه داريم ميريم مسافرت.قرار بود امشب حركت كنيم و فردا شب هم برگرديم.يه گردش1 روزه.هر كاري كردم پستم تاييد نميشد.منم بيخيالش شدم و داشتم اماده ميشدم براي امشب كه ديدم اقايي زنگ زده و ميگه كنسل شده.چون فرمانده شون تو سربازي اجازه نداده كه اقايي فردا مرخصي بگيره..خيلي ناراحت بود.ميگفت خسته شدم.گفتم اشكال نداره يه وقت ديگه ميريم.اما خب خيلي خوشحال بوديم دوتاييمون.اخه ازشهريور 89 تا حالا نرفتيم مسافرت.ميخواستم عكسهاي خريد ديروز رو بزام كه ديگه دل و دماغ ندارم .ببخشيد اما قول ميدم حتما بزارمشون. راستش ميخواستم خاطره ي دقيقا يك ماه پيش رو هم بنويسم كه اونم الان نمينويسم.ميزارم براي امشب(خاطره ي عمل بينيه من روز 16 ابان 91)

خب من ديگه برم.زياد حوصله ندارم.فعلا خداحافظ همگي 

تاريخ پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,سـاعت 12:6 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام به همگي      

الان كه مينويسم حس بهتري دارم اخه ميدونيد چرا؟چون چند نفري برام نظر گذاشتن و من از اينكه ميبينم بقيه هم وبلاگمو ميخونن و من واسه خودم نمينويسم خوشحالم. با اين كارتون خيلي خوشحالم ميكنيد.بهتون قول ميدم كه منم به همه سر بزنم اما خب نميدونم مشكل مرورگرم چيه كه نميتونم نظر بزارم.بهم پيغام ميده كه"امكان درج متن تبليغاتي وجود ندارد" خواهشا هر كي اطلاعي داره بهم بگه كه من درستش كنم و بتونم براتون نظر بزارم

خب بگذريم. امروز دانشگاه بودم و امتحان ميان ترمي كه گفته بودم ازمون گرفتن اونم به چه سختي !! از تعجب شاخ در اورديم و چشمامون 4 تا شد. . به هر سختي بود نوشتيم همه ي بچه ها به همديگه نگاه ميكردن نميدونستيم بخنديم يا گريه كنيم.قيافه ها ديدني بود 

يكمي هم من دپرس بودم (مثه هميشه) دليلش هم قهري بود كه با اقايي داشتم.بععلههه دوباره بحثمون شد. هنوزم تو كلم نميره كه اقايي وقتي حموم هم ميره گوشيش رو با خودش ميبره

تو دانشگاه هم ازش خبر نداشتم. خب بزاريد از عنوان اين پستم هم حرف بزنم.بعد دانشگاه كه اومدم خونه با مامانم رفتيم خريد جهيزيه .عاشق اين كارم. مامانم ميگه درسته تا بهار 93 عروسي نداريد اما بخريم خيالمون راحتتره.راستم ميگه همه چي همونه اما قيمت ها دوبله سوبله شدن.به اقايي اس ام اس دادم كه دارم با مامان ميرم خريد اما خب جواب نداد.رفتيم و من يه سري خريد كردم كه تو پست بعد عكساشو ميزارم.اخه الان وقت ندارم ميخوايم با مامانم بريم خونه ي مامانبزرگم اخه خالم اونجاست و ما هم ميريم يه هوايي عوض ميكنيم.خب من ديگه برم اماده شم.الان داييم مياد دنبالمون.قربون همگي برم.حتما به همتون سر ميزنم.بوس واسه همه 

تاريخ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,سـاعت 6:44 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام به همگي . امروز از اون روزاست كه دلم گرفته و به هيچ طريقي هم باز نميشه. نميدونم چرا بعضي از روزها اينطوري ميشم؟ .اول اينكه من و اقايي يكم با هم بحث كرديم اونم اس ام اسي .خب تقصير خودش بود به من چه ؟ تو پذيرايي خوابيد منم داشتم فيلم ميديدم وقتي فيلم تموم و شد و من هم خواستم بخوابم هر چي صداش زدم بيدار نشد.پتو رو از روش كشيدم بالش رو از زير سرش گرفتم اما اقا بيدار نميشد.حتي يكم قلقلكش هم دادم اما خب بيدار نشد.هي ميگفت نكن ديگه ميخوام بخوابم اخرش هم دستمو محكم پرت كرد كه يعني نكن!!!!!!!!! منم ناراحت شدم و اومدم خوابيدم. خودش هم يه نيم ساعت بعد اومد تو اتاق و خوابيد(البته مامانم صداش زد) طبق عادت هر صبح كه داره ميره خدمت قبلش منو ميبوسه و خداحافظي ميكنه اما امروز اصلا انگار نه انگار.تازه برق رو هم خاموش نكرد. منم تو راه دانشگاه اس دادم كه اون ازديشبت اينم از امروز صبحت!!!!!!!!! اونم يه اس خيلي بد بهم داد كه جا خوردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بهم گفت شرمنده قبلش بهت گفته بودم مثه ادم رفتار كن.اس دادم كه اقايي اين چه حرفيه زدي؟ من فقط قلقلكت دادم و ..... اونم اس داد كه حرف الكي نزن ديگه هم اس نده كه جواب نميدم . منم ديگه خيلي ناراحت شدم و بيخيالش شدم.تو كلاس هم اصلا حواسم به درس نبود و جزوه رو هم ننوشتم و هيچي هم نفهميدم. غير اون فردا ميان ترم يكي از درسهاي تخصصي رو هم دارم كه 4 واحده و هيچي نفهميدم از خوندنش و هنوز كلي هم مونده . موندم چيكار كنم  غير اينا بيشتر دوستام تو دانشگاه كه با هم بوديم همش الان همه يا عروسي كردن يا بعد محرم و صفر عروسيشونه و الان در حال خريد جهيزيه اند. واسشون خوشحالم. اما خب منم دلم ميخواد برم جهيزيه بخرم  و كلي ذوق كنم  بابا خب دلم عروسي ميخواد خسته شدم  . كي ميشه بهار 93 شه؟خيلي مونده خب. خسته شدم. دعا كنيد برامون.

تاريخ سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,سـاعت 10:58 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

راستش قضيه اينطوريه كه ما تو يه شهر كوچيك زندگي ميكنيم كه از لحاظ امكانات در حد صفره. مردمش خيلي فضولند و كلا اين شهر رو دوست ندارم هيچ پيشرفتي نميشه كرد. اه اه اه بدم مياد ازش(اسمشو ميزارم شهر 1)

حالا ما تو همين شهر(شهر 1)  يه زمين كوچولو در حد 70 متر داريم 

كه تصميم گرفتيم چون مثلا جاي خوب اين شهر حساب ميشه مغازه بزنيم و واحد تجاري.تصميمون رو اين بود كه 2 واحد تجاري رو بفروشيم و بعد با پولش بريم خونه بخريم حالا كجا؟ يه شهر ديگه كه امكاناتش به نسبت بهتره و حدود 15 يا 20 دقيقه فاصله داره. (شهر 2)

بعد من و اقايي يه تصميم ديگه هم گرفتيم و اونم اين بود كه بريم يه شهر ديگه غير اين شهري كه 20 دقيه فاصله داره.حالا كجا؟يه شهري كه امكاناتش خوبه و هيچ كسي رو هم اونجا نداريم و حدود 50 دقيقه تا 1 ساعت فاصله داره(شهر 3).  قيمت خونه ها تو شهر 3 زياده يعني جاي متوسطش بين متري 1 تا 1500 هست كه اگه بخوايم اونجا خونه بخريم ميشه بين 80 تا120 ميليون اونم 80 متري!!!!!!!!!!! غير اون شغل اقايي كه ازاده تو شهر 1 هست .واسه همين ما نميتونيم بريم شهر 3 خونه بخريم با اينكه خيليييييييي دوست داشتم اما مثه اينكه نميشه.بايد بريم همون شهر 2 

تو همين فكرا بودم كه مامانم ميگه بهتر نيست تو همين زميني كه داريد جاي واحد تجاري بريد خونه بزنيد و خودتون توش زندگي كنيم؟؟؟!!!!!!!!!!!! يعني زندگي تو شهر 1 كه من ازش متنفرم   ميگم نه اصلا امكان نداره مگه من ديوونه ام؟

اما مامانم ميگه سخته.نميتونيد بريد دوباره خونه بخريد.مگه اقاييت ميتونه؟؟؟؟؟؟؟ من كه باور نميكنم بتونه

خيلي ناراحتم.همه فكر ميكنن اقايي نميتونه و تو دل ما رو خالي ميكنن اما خب ما ميخوايم بريم همون شهر 2 بابا شهر 3 رو نخواستيم .دپرسم خيلي.حتي حوصله ندارم برم دكتر تا چسب بينيمو عمل كنه. معمولا وقتي ميرم دوش ميگيرم اروم ميشم و حالم درسته اما امروز بعد اين حرفايي كه با مامان زدم دلم گرفت اساسي. خيلي ناراحتم. خسته شدم ديگه.

تاريخ یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,سـاعت 4:13 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

امروز اومدم رويايي ترين تصورم رو بنويسم.تصوري كه شايد براي من رويايي باشه و براي بقيه خيلي عادي باشه و همين الان هم تو زندگيشون وجود داشته باشه و اينا بيخيال ازش رد بشن .نميدونم رفتيد تو وبلاگ قبليم يا نه .نوشته ها مو خونديد يا نه.اصلا نميدونم كسي نوشته هامو ميخونه يا نه .اما من براي دل خودم مينويسم.. راستش رو بخوايد من حدود 3.5 ساله كه عقدم.!!!!!!!خيلي خسته شدم .همه ي اونايي كه در اطرافم هستن و بعد ما يا همزمان با ما نامزد كردن و عقد شدن عروسي كردن فقط ما مونديم.حتي يكي ازفاميلها كه درست همزمان با ما بودن الان دارن نيني دار ميشن

مباركشون باشه.من خيلي هم خوشحال ميشم اما خب پس ما چي؟كي ميريم سر خونه و زندگيه خودمون؟كي خانم و اقاي خونه ميشيم و يه خونواده رو تشكيل ميديم؟ خيلي خسته ام.هيچ كسي رو هم ندارم كه باهاش درد و دل كنم. روزها رو ميشمارم تا روزي بشه كه تاريخ عروسيمونو معلوم كنيم.. رويايي ترين تصور من اينه كه زودي كارهامون رديف شه و اين چند واحد رو بزنيم و بفروشيم و بعد بريم خونه بخريم ماشين بخريم(البته نه توپ توپااااااا همين معموليش هم راضيمون ميكنه) و بعد عروسي كنيم.بريم زير يه سقف. واي يعني ميشه؟

بيچاره اقايي ديگه حتي به عروسي هم فكر نميكنه همش ميگه هر جور كه تو دوست داري برگزار ميكنيم ولي فقط زودتر بشه.فقط عروسي كنيم همين برام كافيه

ملي كارهاي عقب مونده داريم. ساختن واحدها.فروختنشون.گرفتن جواز كسب براي كار شوشو.تموم كردن سربازيه شوشو.خريد خونه و ماشين.وووووو........................ بالاخره عروسيمون

تا جايي كه ميدونم عروسيمون ميشه بهار 93 .اخه اقايي تا بهمن 92 سربازي داره وبعد هم كه اسفنده و نميشه ميوفته بهار 93.

خدا كنه زودتر بگذره و كارهامون رو زودي انجام بديم.دعا كنيد برامون. هر كي هم ميخونه خواهشا نظر بزاره كه با اين كارش دلگرمم ميكنه 

تاريخ شنبه 11 آذر 1391برچسب:,سـاعت 11:3 قبل از ظهر نويسنده خانمي| |

يادم رفت اينو بگم.راستش من قبلا هم يه وبلاگ داشتم كه بنا به دلايلي ديگه توش نمينويسم. ادرس رو ميزارم اينجا تا اگه كسي خواست باهام بيشتر اشنا شه اون وبلاگم رو هم بخونه

اينم ادرس 

تاريخ جمعه 10 آذر 1391برچسب:,سـاعت 4:50 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

سلام به همگي.البته الان نميدونم كسي هست كه نوشته هامو بخونه يا نه.اما خوشحال ميشم دوستاي زيادي رو از اين طريق پيدا كنم. من حدود3.5 ساله كه در دوران عقد يا بهتر بگم زجر به سر ميبرم.اين وبلاگ رو درست كردم تا اين روزها رو به يادگار بزارم و براي هميشه جاودان بمونه. از نظراتتون خيلي خوشحال ميشم البته اگه كسي ميخونه خوشحال ميشم نظرم برام بزاره. تا يادم نرفته اينم بگم كه ميتونيد تو قسمت خبرنامه عضو بشيد تا هر وقت مطلب جديدي اضافه شد تو ايميلتون براتون ياداوري بشه

خب من ديگه برم.باي باي  

تاريخ جمعه 10 آذر 1391برچسب:,سـاعت 3:46 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

khanoomi